بازی و سرگرمی
این وبلاگ هر هفته مطلب جدیدی داره.
 
 

یه روز صبح روزنامه نگاری داشت می رفت سرکار ولی به خاطر تصادفی كه شده بود توی ترافیك گیر افتاده بود.

 

اون وقتی دید ترافیکه و سر ساعت به محل کارش نمیرسه تصمیم گرفت همینجا كارش رو انجام بده و از تصادف یه خبر داغ تهیه كنه.
جمعیت زیادی دور محوطه تصادف جمع شده بودن و این نشون میدادیه اتفاق خیلی بدی افتاده!
بنابراین خبرنگار برای رسوندن خودش به محل تصادف فكری كرد و بعد فریاد زد:
بذارید رد شم... خواهش میکنم بزارید رد شم... من پسرشم! من پسرشم!!!
ولی وقتی به صحنه ی تصادف رسید فکر میکنید،چی دید ؟



































.......................یه الاغ

 





یه روز تو فرودگاه بودیم داشتیم میرفتیم تهران از استانبول بعد فرودگاه انگلیسی حرف میزد دیگه.

من و خواهرم گم شده بودیم من گفتم بری اسمامونو بگیم مامان پیدامون کنه!

گفت نه بابا الان پیدا میشیم بعد زنی که تو فرودگاه حرف میزنه یه چیزی گفت بعد من گفتم:

سایه (خواهرم) داره مارو صدا میکنه!

گفت: مگه چی گفت؟

گفتم گفت: mr saye ahmade zaye!!! مستر سایه احمد ضایع!!!



اول یه توضیح بدم: من یه مهر داشتم که روش اسم خودم بود از 2 سال پیشم نگهش داشته بودم!

_______

امروز رفته بودم مدرسه زنگ تفریح دوم که از حیاط برگشتم دیدم مهدوی (بغل دستیم که مهر رو بهش امانت داده بودم) زود گفت کمالی (خوب چیه؟ منو با فامیلی صدا میزنن) کیفتو!

دیدم کیفم روش هزار مهر احمد رضا کمالی خورده :(

داد زدم: مهدوی چرا این کارو کردی؟

گفت به جون مامانم من نکردم!

بعد یادم افتاد یه لحظه دادش به زارع (جلوییم) که جلوییم مهررو زد به دفتر خودش!

تا زارع از زنگ تفریح اومد گفتم زارع تو این کارو کردی؟ گفت نه به خدا!

بعد گفتم یکی از شما دوتا بودید یا میگید کی بوده یا همتونو خط خطی میکنم!

بعد چند دقیقه که آقا اومد مهدوی کتاب منو باز کرد گفت :هـــــــــی

گفتم چی شده؟ نگاه کردم دیدم تو هر کتاب و دفتر من یکی مهر زده تو هر صفحه 1 عدد! :(

دیگه اونقد عصبانی شدم گفتم مهدی معلوم شد که تو کردی چون آدم که الکی نمیاد کتاب کسی رو باز کنه بگه هی! گفت:به خدا من نکردم!

خلاصه هی بهش سر کلاس میگفتم میدونم باهات چیکار کنم!

آخر سر گفت: (( بزار من راستشو بگم! ولی باید قول بدی بهشون نگی من بهت گفتم!))

منم قول دادم!

هـــــــــــــی

حدس بزنید چه کسایی اون کارارو کرده بودن؟

کاوه: پشت سریم! دشمنم که هر روز با هم میجنگیم! البته بیش تر اوقات با هم دوستیم!

منوچ (منوچهری): یکی از دوستای خوبم که من خیلی دوستش داشتم!

منم که دیگه میخواستم از عصبانیت بمیرم مهدوی گفت: تو رفتی پایین منو این دوتا و چند نفر دیگه موندیم و ...

منم میخواستم طوری وانمود کنم که من نمیدونم اونا اون کارو کردن!

برای همین تصمیم گرفتم دیگه باهاشون قهر کنم و بهشون لاش* ندم!

بعد زنگ که خورد یه خط کنده رو کیف منوچ انداختم و تو شلوغیای راه پله با خودکارم چند تا خط کوچیک رو روپوش کارو انداختم!

وقتیم رسیدم خونه منوچو تو فیس بوک بلاک کردم و بهش گفتم خیلی بی شرف و گستاخی!

لغت نامه:

لاش:تو مدرسه ی ما به گگرفتن قسمتی از ساندویچ یا ... لاش میگویند!



یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:پسر,زندگی,خنده,دار,باحال,داستان کوتاه, :: 10:59 ::  نويسنده : احمد رضا

شش سال اول زندگی:

- گریه نکن
- شیطونی نکن
- دست تو دماغت نکن
- تو شلوارت پی پی نکن
- مامانت رو اذیت نکن
- روی دیوار نقاشی نکن
- انگشتت رو تو پریز برق نکن
- شب ها تو جات جیش نکن
- با اون پسر بی تربیته بازی نکن
- اسباب بازی ها رو تو دهنت نکن


دوره دبستان:

- موقع رفتن به مدرسه دیر نکن
- پات رو تو جامیزی نکن
- ورق های دفترت رو پاره نکن
- مدادت رو تو دهنت نکن
- تخته پاک کن رو خیس نکن
- حیاط مدرسه رو کثیف نکن
- گچ رو پرت نکن
- تو راهرو سروصدا نکن


دوره راهنمایی:

- ترقه بازی نکن
- تو کوچه فوتبال بازی نکن
- با مامانت کل کل نکن
- اتاقت رو شلوغ نکن


دوره دبیرستان:

- با کامپیوتر بازی نکن
- تقلب نکن
- با دوستات موتورسواری نکن
- عصرها دیر نکن
- با دختر همسایه صحبت نکن
- با بابات دعوا نکن
- مردم آزاری نکن
- نصف شب سر و صدا نکن
- وقتت رو با مجله تلف نکن

 

بقیه در ادامه ی مطلب...



ادامه مطلب ...


یه داستان خیلی خنده دار و کوتاه که اگه نخونید ضرر کردید!

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز...

پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام.



پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:داستان کوتاه,داستا,زن,شوهر,مرد,اسب,خنده,دار,باحال,مرگ, :: 17:18 ::  نويسنده : احمد رضا

اگه نخونید ضرر کردید!

تو روح کسی که خوشش اومد و نظر نداد!

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵ سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.
سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا …

برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت .
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :”این بار اولته” دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:”این دومین بارت” بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم :”چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟”
همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:”این بار اولت بود
.



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 62 صفحه بعد

درباره وبلاگ


سلام من احمد رضا این وبلاگو ساختم. این وبلاگ بروز است و هر هفته مطلب جالبی دارد. ولی در هر صورت نظر بده و اگر نه شبیه این انگیری بردز میشم. راستی: به نویسنده نیازمندیم!
آخرین مطالب



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 270
بازدید دیروز : 268
بازدید هفته : 561
بازدید ماه : 2181
بازدید کل : 1067744
تعداد مطالب : 620
تعداد نظرات : 940
تعداد آنلاین : 2

http://deadtools.mihanblog.com/" name=button>



Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

کسب درامد از طریق پاپ اپ